درد
ای شب از رویای تو رنگین شده ، سینه از عطر توام سنگین شده
ای به روی چشم من گسترده خویش، شادی ام بخشیده از اندوه بیش
همچو بارانی که شوید جسم خاک، هستی ام زآلودگی ها کرده پاک
ای در بگشوده بر خورشیدها، در هجوم ظلمت تردیدها
با تو ام دیگر ز دردی بیم نیست، هست اگر جز درد خوشبختیم نیست
ای دو چشمانت چمن زاران من، داغ چشمت خورده بر چشمان من
پیش از اینت گر که در خود داشتم، هر کسی را تو نمی انگاشتم
آه ای با جان من آمیخته،ای مرا از گور من انگیخته
چون ستاره با دو بال زرنشان،آمده از دوردست آسمان
در جهانی این چنین سرد وسیاه، با قدم هایت قدم هایم به راه
ای به زیر پوستم پنهان شده، همچو خون در پوستم جوشان شده
گیسویم را از نوازش سوخته، گونه هام از هرم خواهش سوخته
عشق دیگر نیست این این خیرگی است، چلچراغی در سکوت و تیرگی است
عشق چون در سینه ام بیدار شد، از طلب پا تا سرم ایثار شد
این دگر من نیستم ، من نیستم، حیف از آن عمری که با من زیستم
چهارشنبه 30 آذر 1390 - 9:38:56 AM